آجر كج قبر

مريم تاجيك
t_maryam@yahoo .com



ديدي وقتي آدم خريتش گل ميكند ، دست به كارهايي مي زند كه چند سال بعد يا شايد هم دروغ نگفته باشم همان دو ماه بعدش يا با دوست و رفيق هايش ياد دسته گلي كه به آب داده مي افتد و از خنده روده بر مي شود يا تو خلوت ، سري تكون ميدهد و خودش و هفت جد و آبادش را لعنت مي كند ؟
شب جمعه پيش كه با همون دوست و رفقا نشسته بوديم ، سرمان هم گرم شده بود و خلاصه حالي به حولي .....تو عالم مستي ، شجاعتم گل كرد و سر كل منكلي كه با هم گذاشتيم ، شرط بستم كه از بعد از ظهر تا تاريكي خورشيد شنبه اي كه دارد مي آيد ، توي يك قبر از قبرستان بيرون شهر ، دراز به دراز بخوابم و آواز بخوانم . قرار شد كه سه نفر هم تو شعاع پنجاه متري از دو طرف پشت درخت ها كشيك بدهند كه نكند من دست از پا خطا كنم .
شنبه رسيد . عجب روزي هم ، كه از همان بچه گي كه هر را از بر تشخيص نمي دادم ، از اين شنبه گند كه آدم را ياد هرچه مدرسه و كيف و كتاب و تنبيه و نحسي مي اندازد ، نفرت داشتم .
طرف هاي بعد از ظهر بود . حالا كه مستي از سرم پريده بود تازه داشتم مي فهميدم كه چه خريتي كردم ولي دك و پز و ادعا پيش رفقا ، ترس بردار نبود .
سر ساعت ، بر و بچه ها آمدند و رفتيم . از شانس برگشته من ، از صبح ، باد بدي سر كرده بود و توي آن بيابان درندشت با آن چنار هاي سر به فلك كشيده كه من نمي فهمم با كدام قوت لا يموت ، كنار اين همه مرده ، اين طوري بالا رفته بودند ، زوزه باد با صداي كلاغ ها و سگ هاي ولگرد يكي مي شد و چهار ستون بدن را مي لرزاند .
آن سه تا رفيق ، همان اول قبرستان ، پشت رديف اول چنار ها جا خوش كردند و من بد بخت بايد 50- 60 متري جلوتر، توي اولين قبر خالي كه پيدا مي شد ، انجام وظيفه مي كردم .
دروغ نگويم ، بيني و بين اله بدجوري ترسيده بودم ولي حماقت كه شاخ و دم ندارد .
به هر جون كندني بود ، رفتم و با هزار ترس و لرز توي آن قبر بي صاحب مانده دراز كشيدم . سرم را گذاشتم روي زمين و چشم هايم را باز كردم . هوا داشت كم كم تاريك مي شد . كلاغ ها روي چنارهاي كنار جاده مي پريدند و قار قار مي كردند . سرم داشت گيج مي رفت . خواستم زودتر شروع كنم به آواز خواندن كه از شر اين شرط لعنتي خلاص شوم كه بالاخره نحسي شنبه نفرت انگيز ، من را گرفت .
باد ، يك پارچه سياه را نمي دانم از كدام جهنم دره اي آورد و يك راست انداخت روي صورت من .
ديگر نفهميدم چه شد .
سايه وحشتناك چنار ها ، قار قار كلاغ ها ، تاريكي دم غروب و تنگي قبر دست به دست هم دادند و داشت باورم مي شد كه نكير و منكر به خاطر اين بي احترامي كه به قبرستان و مرده ها كردم ، مي خواهند واقعا من را بفرستند به آن دنيا .
خواستم بلند شوم كه پايم لاي درز آجر هاي ديواره ي قبر گير كرد و با صورت روي سنگ قبر بغلي ولو شدم .
خريت من اين بار به جاي روده بر شدن از خنده يا سر تكان دادن از پشيماني ، يك دماغ شكسته و لب دفرمه برايم باقي گذاشت كه با هفتاد بار عمل جراحي پلاستيك هم ، شكل اولش نمي شود .
من نمي دانم اگر آن آجر لعنتي ، صاف سر جايش كار گذاشته شده بود ، به كجاي اين دنيا بر مي خورد ! ! !

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31760< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي