|
ديدي وقتي آدم خريتش گل ميكند ، دست به كارهايي مي زند كه چند سال بعد يا شايد هم دروغ نگفته باشم همان دو ماه بعدش يا با دوست و رفيق هايش ياد دسته گلي كه به آب داده مي افتد و از خنده روده بر مي شود يا تو خلوت ، سري تكون ميدهد و خودش و هفت جد و آبادش را لعنت مي كند ؟ شب جمعه پيش كه با همون دوست و رفقا نشسته بوديم ، سرمان هم گرم شده بود و خلاصه حالي به حولي .....تو عالم مستي ، شجاعتم گل كرد و سر كل منكلي كه با هم گذاشتيم ، شرط بستم كه از بعد از ظهر تا تاريكي خورشيد شنبه اي كه دارد مي آيد ، توي يك قبر از قبرستان بيرون شهر ، دراز به دراز بخوابم و آواز بخوانم . قرار شد كه سه نفر هم تو شعاع پنجاه متري از دو طرف پشت درخت ها كشيك بدهند كه نكند من دست از پا خطا كنم . شنبه رسيد . عجب روزي هم ، كه از همان بچه گي كه هر را از بر تشخيص نمي دادم ، از اين شنبه گند كه آدم را ياد هرچه مدرسه و كيف و كتاب و تنبيه و نحسي مي اندازد ، نفرت داشتم . طرف هاي بعد از ظهر بود . حالا كه مستي از سرم پريده بود تازه داشتم مي فهميدم كه چه خريتي كردم ولي دك و پز و ادعا پيش رفقا ، ترس بردار نبود . سر ساعت ، بر و بچه ها آمدند و رفتيم . از شانس برگشته من ، از صبح ، باد بدي سر كرده بود و توي آن بيابان درندشت با آن چنار هاي سر به فلك كشيده كه من نمي فهمم با كدام قوت لا يموت ، كنار اين همه مرده ، اين طوري بالا رفته بودند ، زوزه باد با صداي كلاغ ها و سگ هاي ولگرد يكي مي شد و چهار ستون بدن را مي لرزاند . آن سه تا رفيق ، همان اول قبرستان ، پشت رديف اول چنار ها جا خوش كردند و من بد بخت بايد 50- 60 متري جلوتر، توي اولين قبر خالي كه پيدا مي شد ، انجام وظيفه مي كردم . دروغ نگويم ، بيني و بين اله بدجوري ترسيده بودم ولي حماقت كه شاخ و دم ندارد . به هر جون كندني بود ، رفتم و با هزار ترس و لرز توي آن قبر بي صاحب مانده دراز كشيدم . سرم را گذاشتم روي زمين و چشم هايم را باز كردم . هوا داشت كم كم تاريك مي شد . كلاغ ها روي چنارهاي كنار جاده مي پريدند و قار قار مي كردند . سرم داشت گيج مي رفت . خواستم زودتر شروع كنم به آواز خواندن كه از شر اين شرط لعنتي خلاص شوم كه بالاخره نحسي شنبه نفرت انگيز ، من را گرفت . باد ، يك پارچه سياه را نمي دانم از كدام جهنم دره اي آورد و يك راست انداخت روي صورت من . ديگر نفهميدم چه شد . سايه وحشتناك چنار ها ، قار قار كلاغ ها ، تاريكي دم غروب و تنگي قبر دست به دست هم دادند و داشت باورم مي شد كه نكير و منكر به خاطر اين بي احترامي كه به قبرستان و مرده ها كردم ، مي خواهند واقعا من را بفرستند به آن دنيا . خواستم بلند شوم كه پايم لاي درز آجر هاي ديواره ي قبر گير كرد و با صورت روي سنگ قبر بغلي ولو شدم . خريت من اين بار به جاي روده بر شدن از خنده يا سر تكان دادن از پشيماني ، يك دماغ شكسته و لب دفرمه برايم باقي گذاشت كه با هفتاد بار عمل جراحي پلاستيك هم ، شكل اولش نمي شود . من نمي دانم اگر آن آجر لعنتي ، صاف سر جايش كار گذاشته شده بود ، به كجاي اين دنيا بر مي خورد ! ! !
|
|